به گزارش ایکنا؛ ؛ او را «قمر فاطمیون» مینامند؛ شهید مدافع حرم حسین هریری از شهدای ایرانی و اهل مشهد که در دومین اعزام خود از طریق لشکر فاطمیون به سوریه در بیستم آبان ماه ۱۳۹۵ به همراه دو تن از همرزمان خود در حلب سوریه به جمع شهدای مدافع حرم پیوست.
شهید هریری الفت و محبت خاصی به مادر خود داشته و از همین روی مادر این شهید ۲۷ ساله مدافع حرم گفتنیهای زیادی از فرزند شهیدش دارد؛ از عشق بیاندازه «حسین» به کربلا رفتن، از شرط گذاشتن خاص او در خواستگاری از همسرش، از دعاها و آرزوهای خاص حسین که رنگ واقعیت به خود گرفتند و در نهایت از روزی که جمع زیادی بسیج شدند تا خبر شهادت را به مادر برسانند.
تفصیل این روایتها در گفتگوی حریم حرم با مادر گرامی شهید حسین هریری پیش روی شماست:
اسم حسین آقا را چه کسی انتخاب کرد؟
مادر شهید: پدر شهید انتخاب کرد؛ من یک دختر و چهار پسر دارم. فرزند بعد از حسین دختر است. پسرهایم اسمهایشان به این ترتیب است: محمد، علی، حسن و حسین. «حسین»، خیلی به اسمش افتخار میکرد و همیشه به خاطر اسمش از ما تشکر میکرد.
حسین ۲۷ سال داشت و جمعاً ۲۵ بار کربلا رفت. اولین سفرش را در ۲۰ سالگی رفت. در مناسبتهای مختلف بهصورت مستقل [جدای از سازمان حج و زیارت] به کربلا میرفت. اغلب با ماشین دوستهایش میرفت. وقتی هم خانمش را عقد کرد، او را به کربلا برد. عاشق کربلا بود. حتی اگر چند روز مرخصی داشت، آن چند روز را به کربلا میرفت. یک بار، یک کربلای سه روزه رفت. میخواست شب جمعه را کربلا باشد. وقتی عراقیها گذرنامهاش را دیده بودند، به او گفته بودند: «أنتَ مجنون»!
دفعه دومی که میخواست کربلا برود، به او گفتم: «حسین جان! ما کربلا نرفتیم. ما پدر و مادرت هستیم. ما را هم کربلا ببر». سال بعد، ما را هم کربلا برد. اصلاً اهل بازار رفتن و خرید کردن نبود. در نجف در راه که به زیارت میرفتیم به مغازهها و مردمی که خرید میکردند نگاه میکردم. گفت: «مامان! از این که مردم اینجا میآیند و کفن میخرند و تبرک میکنند یا آب فرات را بهعنوان تبرک میبرند، بدم میآید». گفتم: «مگر بد است»؟ گفت: «مگر امام حسین (ع) کفن داشت؟ این آب را باید روی آب ریخت. آب زمزم را باید برای تبرک برد». حالا فکر میکنم و میبینم چه میگفته و به چه چیزهایی فکر میکرده است. چقدر فکرش بالا بوده؛ یک روز این جریان را برای پدرش تعریف کردم، پدرش هم میگفت: «این چیزها به فکر من که پدرش هستم، نمیرسد».
*میگفت: «میرویم انتقام مادر را بگیریم»
از بین ائمه، به کدام معصوم بیشتر ارادت داشت؟
مادر شهید: حضرت فاطمه زهرا (س). همیشه «یا زهرا» میگفت و میگفت: «میرویم انتقام مادر را بگیریم».
حاج خانم چه کردید که حسین آقا، به جایگاه کنونیاش یعنی شهید دفاع از حرم حضرت زینب (س) رسیده است؟
مادر شهید: بعضیها موقع بارداری روزه نمیگیرند. اما من با اینکه فرزندانم پشت سر یکدیگر به دنیا آمدهاند، روزه هم میگرفتم. نماز اول وقت خواندن را رعایت میکردم.
از دوران کودکی شهید برای ما بگویید و نحوه بزرگ کردن فرزندانتان.
مادر شهید: حسین خیلی زرنگ بود. ابتدا ریاضی فیزیک میخواند اما بعد تغییر رشته داد و رشته حقوق خواند. بازرس قطار شهری بود. هم کار میکرد و هم درس میخواند. یک روز به او گفتم: «از بازرسی هنوز هم ناراحتی؟». گفت: «گرچه در اتاق دربسته هستم اما نگاه به نامحرم از مانیتورها اذیتم میکند». یکی از دوستانش تعریف میکرد و میگفت: «یک روز به سبب مسئولیت بازرسیاش، سه تا خانم کم حجاب از او سؤال میپرسیدند. ما از دور نگاهش میکردیم. تمام مدت سرش پایین بود. سرش را بالا نیاورد و نگاه نکرد. یکی از آن خانمها به او گفت: «حالا چرا به ما نگاه نمیکنی؟ سرت را بالا نمیآوری». جواب داد: «شما به نگاه من چهکار دارید؟ سؤالتان را بپرسید و جوابتان را بگیرید».
من بچههایم را بسیجی و هیئتی تربیت کردم. آنها را با خود به حرم، نماز جمعه و مسجد میبردم تا گوشهگیر و خجالتی بزرگ نشوند. میگفتم در مسجد مکبّر بشوید. صدایتان بیاید و من بشنوم. برایشان جایزه هم تعیین میکردم؛ مثل خریدن چیزی که دوست داشتند یا انجام کاری که خوشحالشان میکرد.
*کاش کمی بداخلاق و بد بود!
از خاطرات بچگی حسین آقا بگویید و شیطنتهایش!
مادر شهید: اصلا اذیت نکرد. کاش یک کم بداخلاق یا بد بود. الان گاهی بهش میگویم کاش یکم اذیت میکردی. وقتی فکر میکنم کجا هست و کجا رفته، آرامش خاصی پیدا میکنم وگرنه دلتنگی اذیتم میکند. به خصوص که در خانواده بیشتر با من بود.
در کارِ خانه هم به شما کمک میکرد؟
مادر شهید: نه. نمیرسید. صبح ساعت ۶ سرکار میرفت؛ بعداز ظهر هم هیئت. هیئتهای مختلف میرفت. مثلا یکجا میرفت کمک میکرد و شام میداد و دیگها را میشست. هیئت بعدی میرفت و عزاداری میکرد. بیشتر هم با هم هیئتیهایش بود. دفعه اولی که سوریه رفت، خیلی برایم سخت بود. مریض شدم. الان فکر میکنم حضرت زینب (س) که هیچ وقت از حسیناش جدا نبود، چقدر سختی کشید.
آیا فکر میکردید زندگی «حسین» به شهادت ختم شود؟
مادر شهید: حسین میگفت: «سه چیز از امام رضا (ع) خواستم. یکی از آنها این است که مرگ در بستر نصیبم نشود». یک شب از حرم برمیگشتیم، آخرهای شب بود، گفت: «یک روز برسد که هم در دنیا و هم در آخرت سربلند باشی و همه به تو غبطه بخورند». وقتی شهید شده بود، افراد زیادی این کلمه رو بهم میگفتند و به حالم غبطه میخوردند، یاد این حرف حسین افتادم.
بقیه فرزندانتان برای مدافع حرم شدن، اقدام کردند؟ به آنها هم اجازه دادید؟
مادر شهید: بله. اجازه دادم اما از خانوادههایی که شهید دادهاند، به سختی نیرو میبرند. البته آموزشها را میبینند اما در مورد اعزامشان سخت گیری میکنند.
*برای نجات پیکر شهید عارفی موهایش سفید شد
از اعزام اول شهید به سوریه بگویید. پس از بازگشت چه چیزهایی برایتان تعریف میکرد؟
مادر شهید: از شهید عارفی تعریف میکرد. گوشی شهید عارفی، دست حسین بود. حسین در اعزام اول، مجروح شده بود. کمی ناشنوایی پیدا کرده بود و پایش تیر خورده بود. بدون اینکه به ما اطلاع دهد، به تهران آمده بود، جراحی پلاستیک کرده و به منطقه برگشته بود. وقتی به مرخصی آمد، در مورد مجروحیتش به ما هیچ چیز نگفت. پایش را به خانمش نشان داده و گفته بود که به مامانم نگویید. ما بعد از شهادت ایشان متوجه شدیم که مجروح بوده است. بعد از سفر اول، گاهی مطالب را بهسرعت فراموش میکرد. من تعجب میکردم و میپرسیدم: «چرا هرچه را که میگویم، بهسرعت فراموش میکنی؟». میگفت: «مامان! من مشغله کاریم زیاد است. هر چه لازم داری برایم پیامک کن».
وقتی از سوریه برگشت، دیدم حال ندارد. دو تار مویش هم سفید شده بود. پرسیدم: «چرا موهایت سفید شده؟» گفت: «سه شبانه روز طول کشید که رفتم و شهید عارفی را آوردم. پیکرش را از دست داعش نجات دادم».
اعزام اولش به سوریه چه مدت طول کشید؟
مادر شهید: سه ماه آنجا بود و دو سه ماه اینجا. باز رفت. تولدش ۳ آبان بود. خانمش برایش جشن تولد گرفته بود. بعد از تولدش رفت. اعزام دوم که رفت، محرم بود. ۲۰ آبان شهید شد.
ظاهرا در مراسم خواستگاری با همسرش درباره سوریه رفتن صحبت کرده بود.
مادر شهید: بله. هر جا برای خواستگاری میرفتیم میگفت: «ممکن است همینالان عقد کنم و هفته دیگر به سوریه بروم». خیلیها قبول نمیکردند ولی همسرش قبول کرد. در صحبتهایش گفته بود میخواهم برای دفاع بروم. البته کلاً اسم شهادت را نمیبرد. دفعه اول که آمد، شلوارش را به من نشان داد و گفت: «نگاه کن مامان، تیر از پارچه شلوار رد شده. تیر از بغل گوشم رد شده. آیا شما راضی نبودی؟». گفتم: «من اگر راضی نبودم که نمیگذاشتم بروی». از کسی پرسیده بود که چرا شهادت نصیب من نمیشود؟ گفته بودند: «تو باید دینت را کامل کنی».
*در کربلا دعا کردم حسین به آرزویش برسد
خبر شهادت را چطور به شما دادند؟
مادر شهید: در نجف متوجه شدم که همه به نحو خاصی به ما احترام میگذارند. اتاق جدا به ما میدهند. شهید جهانی گفت باز شهید داریم و من نمیدانستم که آن شهید پسر من است. گفته بود که پدر و مادرش اینجا هستند. عکسهای شهید را جمع کنید تا متوجه نشوند. وقتی بهصورت خاصی احتراممان میکردند، ما را به زیارت میبردند و برمیگرداندند، با خودم میگفتم حتماً چون پسر ما هم مدافع حرم است، ما را تحویل میگیرند. وقتی مادرم فوت کرده بود، من حالم بد شد و به بیمارستان رفتم. برای همین پسرهایم سفارش کرده بودند که به مادرمان نگویید. مادربزرگ عروسمان سرطان داشت. گفتند مادربزرگشان فوت کرده است، بیایید برگردیم. هواپیما هم هماهنگ کردند اما گفتم خدا بیامرزدشان، تا کربلا نروم و زیارت نکنم، به ایران برنمیگردم. نمیشود تا اینجا آمدهایم، کربلا نرویم، حیف است.
تا ستون ۶۰۰ رفتیم. اما آنجا گفتند قلب حاج آقا ناراحت است. دکترها گفتهاند که قلبشان کشش ندارد که تا کربلا بروند؛ باید برگردید. اربعین کربلا شلوغ است و برای حاج آقا خوب نیست. تمام موکب خبر داشتند اما به ما این را گفتند. من گفتم نمیآیم. گفتند: «نمیشود. یک بار هواپیما را کنسل کردند، این بار نمیشود کنسل کرد، این دفعه باید برگردید». حاج آقا هم توی راه حالش خراب شد. حتی آقای واعظی مداح معروف هم آمده بود تا ما را برای برگشت راضی کند. به ایران برگشتیم.
پدرش در کربلا خواب دیده بود که خانه ما چراغانی است. همه میآیند، تبریک میگویند و شیرینی میآوردند. گفت: «این چه خوابی بود که من توی محرم دیدم. کسانی که اطرافمان بودند، میدانستند و چیزی نگفتند».
فکر میکردم امسال برای دیدنمان افراد زیادی میآیند اما کسی نیامد. بچههایم گفتند همه مهمانها شب میآیند. شب شد. علاوه بر اقوام، افراد دیگری هم آمدند. من فکر کردم چون پسرمان مدافع حرم است، این افراد آمدند. از بنیاد شهید آمدند. خبرنگارها و آقای واعظی هم آمدند. آقای واعظی بعداً تعریف کردند که وقتی آمدم خواستم از پلهها برگردم؛ با خودم فکر میکردم که چطور میخواهم خبر شهادت حسین را بدهم.
عروسم را که دیدم، رنگش زرد بود. با خودم گفتم: «مادربزرگش فوت کرده، به خاطر همان است». تسلیت گفتم. گفت: «نه حاج خانم، مادربزرگ فوت نکرده». نشستم و گفتم: «اِ، کربلا به ما گفتند مادربزرگ فوت کردند». گفت: «نه حاج خانم». گفتند بیایید توی سالن پذیرایی بنشینید. اول نماز جماعت خواندند. خیلی خوشحال شدم. بعد گفتند از بنیاد شهید آمدهاند، آقای گنابادی آمده بودند. گفتند میخواهیم روضه بخوانیم. با خودم گفتم: «چه خوب که هم نماز جماعت خواندند و هم میخواهند روضه بخوانند». شروع به روضه خواندن کردند. مادر دیگر شهدا دستهای من را گرفته بودند. گفتند: «حاج خانم شما کربلا برای حسین چی دعا کردید؟». گفتم: «هیچی. دعا کردم به آرزویش برسد». اصلاً به شهادت حسین فکر نکردم. به ذهنم نمیرسید که ممکن است حسین شهید شده باشد. تا اینکه آقای گنابادی از شهید جهانی و هریری روضه خواند. خانه هم شلوغ بود. یک مرغی از دلم کنده شد. بهخوبی احساس کردم که پر کشید. بلند شدم گفتم: «فدای حضرت زینب (س). فدای حضرت رقیه (س). من هنوز سه پسر دیگر دارم. اینها فدایشان».
*تعجب کارمند بنیاد شهید از تغییر وضعیت پیکر «حسین»
از نحوه شهادت فرزندتان هم چیزی میدانید؟
مادر شهید: با شهید بشیری از همدان و شهید جهانی از مشهد، هر سه باهم بودند. یک فیلم هست که آنجا گرفتهاند. خداحافظی میکند. دوستش میپرسد: «آقای هریری کجا میری؟». میگوید: «پیش برای شهادت، برای گرفتن انتقام سیلی مادر». آن فیلم آخر شهید است و بعد شهید میشود.
برایم تعریف کردند که وقتی از پاکسازی به محل استقرارشان برمیگشتند، یک خانم به آنها میگوید: «خانه ما بمبگذاری شده است. بچههایم را نمیتوانم به خانه ببرم. اگر ممکن است خانه ما را هم پاکسازی کنید». بعد سه نفری میروند داخل منزل که خانه را پاکسازی کنند. ظاهراً بمبهای خانه کنترل از راه دور داشتهاند.
وقتی شهید شده بودند و پیکرشان را به ایران آورده بودند، کسی که از بنیاد شهید پیکرش را دیده بود، گفت بمب روی صورتش جراحت ایجاد کرده و صورتش حالت عالی نداشته. سه روز پیکر را نگه داشتند تا ما از کربلا بیاییم. اما وقتی من رفتم گویا خواب بود. کارمند بنیاد شهید هم میگفت: «تعجب میکنم، پیکری که من دیدم با الآن فرق میکند». به من گفتند فقط پیشانیاش را بوس کن. اما من دوست داشتم صورت و لبانش را هم ببوسم.
بعد از شهادت «حسین» خوابی هم از او دیدهاید؟
مادر شهید: خیلی کم. شنیدهام به خواب مادر کم میآیند. یک روز بعد از نماز گفتم استراحت کنم و بعد به روضه بروم. در خواب در آشپزخانه بودم و دیدم یکی از پشت شانههای من را گرفت. نگاه کردم؛ فکر کردم پسرهای دیگرم هستند. دیدم حسین است. صلوات فرستادم و حسین حسین کردم. سرش را آورد جلو و گفت: «مامان! چرا خودت را اذیت میکنی؟ من همین جا هستم. پیش شما». بوسیدمش. گفتم بگذار دستت را ببوسم. باز دوباره صورتش را آورد. مدام از او تشکر میکردم. گفتم: «دستت درد نکند پسرم. ممنونم. ما را سرفراز کردی».
چه چیزی باعث شد این همه آرامش داشته باشید؟
مادر شهید: آرامش را حضرت زینب (س) به انسان میدهد وگرنه طاقت نمیآوردم. خیلی سخت است.